یکی از علایق من مطالعه و پژوهش درباره ادیان و آیینهای مختلفه، منظورم هم از مطالعه جدیتر از صرف یک کنجکاوی کوتاه مدته. همیشه هم با پیروان همهی ادیان از ابتدایی و باستانی بگیر تا نوظهور و جدید همدلی داشتم، به جز دو مورد: نیاکان پرستی و یهودیت.
نیاکان پرستی شکلی از دینورزیه که معمولا خالق و پروردگار در اون موضوعیت نداره و پیروان هم هر وقت حاجت یا درددلی داشته باشند به نیاکان از دست رفتشون رو میارن و از اونها کمک میخوان. من عزیزی را از دست نداده بودم و برام قابل درک نبود که چطور میشه امید بست به فرض به وجودی که تا همین چند وقت پیش روی زمین و به اندازه خود ما ضعیف بوده و حالا جسمش پوسیده و به اصطلاح ما دستش از قبل هم از دنیا کوتاهتره! تا این که مرشد فوت شد و به خودم اومدم و دیدم دارم حرفهامو به مرشد میزنم و خواستههامو به اون میگم و گوش شیطون کر چقدر خوب هم حاجت میده :))
یهودیت از این هم واسم نچسبتر بود. عهدعتیق را میگشتم دنبال یک حرف حساب و در عجب بودم که این یهودیها دلشون واقعا به چی خوشه. تا این که با یک فیلسوف و متاله یهودی قرن بیستمیآشنا شدم. با فرشته دربارش صحبت کردم و کلی ازش ایراد گرفتم و غر زدم که آخه مگه از تو یهودیت حرف حساب برای قرن بیست و یکم درمیاد. فرشته هم کلی حال کرد باهام که عجب شاگرد جسوری گیرش اومده و چه نگاه انتقادی داره و بیپروا به چالش میکشه! از آشنایی من با این فیلسوف چند ماه گذشت و به واسطهاش با چند تا متفکر یهودی دیگه هم آشنا شدم و کمیحواسم جمع شد و تا حدودی فهمیدم با کیا طرفم اما هنوز باهاش همدلی احساس نمیکردم. تا این که چند شب پیش تو یکی از آثار تفسیریش از عهد عتیق به عبارتی رسیدم که انگار واسه من اونجا بود، ده بار خوندمش و باهاش زار زدم!(منم گونهایام واسه خودم). فکر میکنم حالا دیگه میتونیم با هم دوست باشیم :))
پیام اخلاقی این که ما مرکز دنیا نیستیم و شاید این دنیا اصلا مرکزی نداره.